لیانا خانوم مالیانا خانوم ما، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

***شور زندگی مامان و بابایی***

اولین مروارید لیانا خانومم جوونه زد

لیانا جونم جونه زدن اولین مرواریدت مبارکهههههه انار دونه دونه،دختری داریم یدونه   **    قشنگ و مهربونه انار دونه دونه،چند وقتیه که بچم   **         گرفتار دندونه انار دونه دونه،توی دهان بچم       **     یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده                        **      مثل طلا سفیده فندقی مامان ، امروز صبح که داشتم تو فنجونت بهت آب میدادم بخوری ، یهو دیدم یه صدای میاد. قربونت صدای دندون...
17 دی 1393

نه ماهگی لیانا جون

دختر ناز مامان ، امروز نه ماهت تمام شد و وارد ده ماهگیت شدی..... مبارک باشه پرنسس خانومم تو این مدت سعی میکنی چیزی رو بگیری و بلند بشی و به دامنه کلمات محدودت (ددد) هم اضافه شده این روزا ، روزای سختی برای تو بود عزیزم..... چهار روزه که سرما خوردی و دو سه روز تب داشتی و سرفه هاس شدیدی میکنی.... با هر بار سرفه کردنت مامانی دق میکنم...تحمل شنیدن سرفه هاتو ندارم عزیز دلم. این چند روزه خوب غذا نخوردی و من و بابا خیلی نگران حالت بودیم. ایشالا که زودتر خوب شی عزیز دلم... خدایا لیانا جونمو به خودت میسپارم.حافظش باش خدا جونم. امروز صبح همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت برای قد و وزن و...
15 دی 1393

زمستون

  زمستون.....فقط با (تو) قشنگه پشت شیشه بهاره .... زمستو نا ( برای ما )همیشه... پیام و لیانا جونم .... با وجود شما دیگه هیچ وقته هیچ وقت سردم نمیشه شما تنها بهونه نفس کشیدنم هستین دوستتون دارم.... ...
9 دی 1393

آلبوم شش ماهگی لیانا گلی

سلام به همگی..... با کلی تاخیر امروز تصمیم گرفتم آلبوم شش ماهگی لیانا جونمو درس کنم و گلچینی از عکسای خوشکلشو تو وبلاگش بزارم این روزا که لیانا در آستانه ورود به ده ماهگی هست، اینقدر سرگرم بچه داری هستم که کمتر وقت می کنم به سر و سامون دادن عکسای دخترم برسم... به هر حال خوشحالم که این استارت رو زدم.... تو پستای بعدی مجموعه عکسای هفت و هشت و نه ماهگی دخترم و میزارم. خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم برای دیدن عکساها دختر کوچولوی شیرینم به روی ادامه مطلب کلیک کنید   این هدیه شرکت هواپیمایی هست که وقتی از شمال میومدیم به دخترم دادن اولین باری که خودت شیشه دست گرفتی.ولی بعدش دیگه نگرف...
9 دی 1393

دخترم دست دسی یاد گرفته

سلام دردونه ناز... یه مدت بود که تلاش میکردیم بهت یاد بدیم که دست بزنی. خودمون دو تا دستاتو میگرفتیم و بهم میزدیم. امروز ظهر وقتی داشتم بهت نهار میدادم با آهنگ تبلیغات انگار میخواستی دست بزنی اما دستات بهم نمیخوردن.... اما شب ، یهو بابایی گفت که لیانا داره دست میزنه.... عزیزمممممممممم ، اینقدر بامزه دست دسی میکردی ..... من و بابا هم برات غش میکردیم و قربون صدقت میرفتیم. جدیدا وقتی بازی میکنی برا خودت حرف میزنی و آواز میخونی گاهی وقتا هم بلند میخندی شیرین مامان قربونت بشم که روز به روز شیرینتر میشی و کارای جدید یاد میگیری..... اینم عکسای اولین باری که دست دسی کردی ...
6 دی 1393

یلدای سه نفره

عروسک من امسال شب یلدای من و بابایی خیلی قشنگ بود. چون اولین سالی بود که شب یلدا تو کنارمون بودی ، و سرمای بلندترین شب سال رو با خنده های شیرینت برامون گرم کردی.... عزیز مامان ، وقتی به روی من و بابایی میخندی ، اون وقت تنها لحظه ای که حس مکنم دیگه از این بیشتر از زندگیم چیزی نمیخوام. خیلی شیرین شدی و واسه من و بابایی حسابی دلبری میکنی. دیشب داشتم فکر میکردم این نه ماه چقدر زود گذشت.......و تو روز به روز بزرگتر میشی و با وجود تو من گذر زمان رو حس نمیکنم. ایشالا که هیچ وقت لبخندهای شیرینت از لبای قشنگت کمرنگ نشه و دنیا همیشه به روت بخنده عشقم... این و یادت باشه من و بابایی همیشه عاشقتیییییییییییییییییی...
1 دی 1393
1